یادداشت های یک زن خانه دار

یادداشت های یک زن خانه دار

حـرفهای در گوشی ، روزمـرگی ها ، یادداشت های یک زن خانه دار ، دغـدغـه های ذهنـی ،دنیـای زیبای مـن و....

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

تصمیم کبری🙃🫠

 

تصمیم گرفتم معلم بشم .

از دیروز تا الان در حال پیدا کردن منابع و گروه‌ها و برنامه ریزی برای خوندنم.

نمیدونم دفترچه استخدام آموزش و پرورش کی میاد؛ ولی من استارت کار رو زدم.

هر چند خرداد 1405 درسم تموم میشه و نمیدونم میشه شرکت کنم یا نه ؟ ولی من این مسیر رو شروع کردم و انشاا... به نتیجه برسه.

 

خیلی دوست داشتم روان درمانگر کودک و نوجوان بشم ولی فعلا تا رسیدن به اون خواسته راه کمی طولانیه ؛ و من باید کم کم این مسیر رو برم.

و اگه وارد شغل معلمی بشم چه بسا که راه هموارتر بشه انشاا...

خب درسای این ترم دانشگاه هم عملی و پروژه و.... است

خیلی سخت شده و کمی تا اندکی استرس گرفتم.

و بهترین کار اینه به جای نگرانی شروع کنم.


سعید سرکار

بچه ها خوابن

و خونه در یه آرامش دوست داشتنی غرقه.

 

چراغ مطالعه رو روشن کردم و نشستم پای دفتر و دستک

یه برنامه ریزی خوبی باید انجام بدم که هم به

1: درسای دانشگاه برسم

2: هم به آزمون استخدامی

3: به یلدا و مدرسه و تکالیفش

4: به خونه و زندگی

5: به ورزش خودم

6: نمیدونم رسیدگی به نیما رو کجا جا بدم ؛ بدجور صبح ها در نبود خواهر دستم بندشه😥

ولی جان منه.

 

پس فعلا بشینم یه برنامه کاملی بنویسم.

 

خدایا چنان کن سرانجام کار

تو خشنود باشی و ما رستگار

  • سارا ...

رهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود

رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود

 

1: استمرار در کار خیلی مهمه
یه کار رو کم و آروم ولی مستمر انجام میدم برام لذت بخشه و واقعا نتیجه شو هم میبینم
ولی  کارهای بدون استمرار و دلی و گاه به گاهی بیشتر اذیتم میکنه و ذهنم به هم میریزه و حتی استرس انجام ندانش هم بیشتره.
الان دو کاری که چند ماهه دارم انجام میدم حس خیلی خوبی بهم میده
یکی باشگاه رفتن
و دومی زبان خوندن اونم هر روز حتی به اندازه ی 10 دقیقه ولی ترک نشده.

 

2: امروز بعد از انتظارها بالاخره تونستیم برادر رو ببینیم ؛ چون کنارمون نیستن و از راه دوری میان.

خیلی دوست داریم برگردن همینجا ؛ پیش خانواده ولی فعلا خودشون موافق برگشت نیستن.

خب سوغاتی ها جذاب بود خییلی ؛ و بیشتر سوغاتی ها نصیب یلدا شد.

دقیقا شبیه قسمتی از پایتخت که نقی از کیف سوغاتی در می آورد و همه منتظر بودن نصیبشون بشه ولی مال هما میشد ،  امروز هم کیف سوغاتی بیشتر نصیب یلدا شد.

و بعدش هم یه دورهمی جذاب و دلنشین داشتیم.

و قراره آخر هفته آینده هم یه دورهمی بزرگ داشته باشیم ❣️

 

 

  • سارا ...

امروز با ماشین رفتم دنبال یلدا ؛ گفتم: میخوام ببرمتون دور دور

بعدش هم انتخاب کردن برن پارک دریاچه

ساعت 1 ظهر تو پارک جز قرارهای دختر و پسرا کسی نیست .

پارک خلوت و خوب بود

وقتی از ماشین پیاده شدن انگار دنیا رو بهشون دادن ؛ رها و آزاد

 

کلی بازی کردن .

چه خوبه همدیگر رو دارن ؛ از این بابت همیشه خدا رو شاکرم

پیاده روی آروم تو پارک خلوت ؛ همراه با موسیقی سنتی  واقعا جون میده به آدم

 

اصلا اهل عکس گرفتن نیستم ؛ ولی امروز به خودم قول دادم عکس بگیرم.

 


حدودا 3 ساعت و خورده ای نشسته بودیم پای تکالیف یلدا

باشگاه هم رفتیم

هیچی دیگه امروز فقط روز بچه ها بود

  • سارا ...

1: دیشب خیلی دلم گرفته بود ؛ ذهنم مشغول این بود که کاش وقتی خانواده میشیم؛ در هر شرایطی کنار هم باشیم .

و دلم از سعید گرفته بود و ته دلم میگفتم یعنی این روزا تموم میشه؟

کسانی که بچه های کوچیک و مدرسه ای دارن بیشتر این موضوع رو درک میکنن.

صبح تو یه خواب زیبا بودم که با گریه نیما بیدار شدم.

خواب میدیدم تو یه مسیر سخت هستم با بچه ها که داریم میریم به یه شهر برسیم

مسیرش سربالایی بود و سخت ؛ بچه ها از خستگی و گشنگی می‌نالیدن و من منتظر بودم که سعید بیاد و ما رو نجات بده.

ولی ما رسیدیم به یه شهر زیبا ؛ شهری که پر از درختان و گل های خیلی خیلی زیبا و خاص بود ؛ فوق العاده بود.

این خواب رو به فال نیک گرفتم.


2: جدی چرا من این همه کار دارم؟

دیروز عدس ؛ لپه ؛ نخود ؛ لوبیا رو خیسوندم و چند بار آبشون رو عوض کردم ؛ امروز پختمشون و بسته بندی کردم و گذاشتم یخچال که آماده داشته باشم .

خب این روش باعث میشه زود غذا آماده بشه و هر ساعتی میتونم برای پخت غذا اقدام کنم.


3: صبح بعد از راهی کردن یلدا به مدرسه ؛ رفتم استخر

خواستم کمی رها باشم.

چه خوبه خدا ورزش رو آفرید ؛ همه مدل ورزش ها ؛ یکی از جاهایی که حالم خوب میشه زمان هایی ست که ورزش میرم ؛ چه باشگاه ؛ استخر ؛ کوهنوردی یا پیاده روی و...

4: بعد از ظهر سعید پیشقدم شد برا آشتی

بهش گفتم: آخه چه مزه ای داره وقتی چند روز دیگه دوباره قهر میکنی؟

عمر ما داره میگذره و هر روزی که تموم میشه یه روزش کم شده؛ تو این مدت محدود باید سعی کنیم بهتر از دیروز باشیم ؛ باید کاری کنیم که به عقب بر نگردیم و چیزی باعث نشه عقب بیفتیم .

به نظر من قهر کردن این قدرت رو داره که نزاره آدم ها به جلو برن و مدام عقب هستن.

  • سارا ...

عکسای یک روز با هم بودن یه خونواده رو دیدم ؛ اینکه صبح 4 نفری با هم صبحونه خورده بودن و عکس گرفتن ؛ یه حسی بهم دست داد .

چقدر دلم برا دورهمی خانوادگی تنگ شده و چقد این مدل عکسا و بودن ها رو دوست دارم.

آخرین باری که خانوادگی بیرون رفتیم اوایل شهریور بود ؛ یه پیاده روی دوست داشتنی و کمی هم کوه نوردی البته با شیب ملایم

اونجا قرار گذاشتیم ماهی یه بار بریم کوهنوردی .

این اتفاقات قشنگ و بودن ها و دورهمی ها خیلی دیر به دیر جور میشه.

امشب پیتزا درست کردم ولی حقیقتا بهم نچسبید ؛ چون دوست داشتم 4 نفری کنار هم با لذت و آرامش پیتزا بخوریم ولی سعید نبود ؛ اگر هم می‌بود قطعا با ما غذا نمی‌خورد.

کاش تو این دنیا هیچ وقت مردا قهر نمیکردن .

  • سارا ...

روبه روی خونه یه پارک بزرگه ازش که رد بشیم ؛ مدرسه ی یلدا قرار داره ؛ مامان ها عموما تو آلاچیق های پارک جمع میشن و درباره مدرسه و درس و... دورهمی برگزار میکنن. امروز صبح با نیما یلدا رو رسوندیم یه نیم ساعتی پیش مامان ها موندم ببینم اوضاع مدرسه و فعالیت ها چطوره؟ خیلی خوب بود از تجارب و اطلاعاتشون استفاده کردم و به خودم قول دادم گاه گاهی بیام پیششون .

 

صبحونه خوردیم و کمی با نیما وقت گذروندم و نهار رو درست کردم و رفتیم سمت مدرسه.

بچه ها رو یه راست بردم پارک دریاچه ؛ یه پارک بزرگ 

1ساعت و نیم بازی کردن و دویدن و با هم کلی بهشون خوش گذشت؛ وقتی داشتم کنار دریاچه پشت سر بچه ها راه میرفتم ؛ فکر کردم خوشبختی دقیقا همین لحظه است که بچه ها خوشحال از با هم بودن دارن بازی میکنن

از اینکه وقت گذاشتم و آوردمشون پارک خوشحال بودن و خوشحال بودم.

قرار شد روزهایی که باشگاه نداریم بعد مدرسه بیارمشون پارک ؛ البته هر بار پارک های متنوع

رسیدیم خونه نهارشونو خوردن و نیما خوابید و ما نشستیم پای درس های یلدا

 

حقیقتا خیلی به برنامه های خودم نرسیدم ولی خوشحالم که روز خوبی بود برا بچه ها


زبان خوندم

جلسه 8 استاد رو گوش دادم

و فردا مدرسه یلدا جشنواره غذای سنتی ایرانی برگزار میکنه و قراره بچه ها غذا ببرن برا معرفی

اونوقت برا یلدا ماکارونی کنار گذاشتم ؛!! غذای ایرانی سنتی 😩

واقعا وقت نداشتم چیزی درست کنم و بیشتر تر حسش نبود.

خاموشی زده شد و فعلا خونه در آرامش به سر میبره😍

  • سارا ...

چند باری اومدم بنویسم ولی حس نوشتن نداشتم و بیخیال شدم و تهش به خودم گفتم : چرا بنویسم؟

مثل همین الان که به سختی دارم کلمه ها رو کنار هم میچینم و تایپ میکنم.

گاهی به جایی می‌رسیم که نمیدونیم حالمون خوبه یا خییلی خییلی بده یا کلا چی میتونه خوبش. کنه یا از اینی که هست بدتر بشه.؟

درونمو که نگاه میکنم مسئولیت های زیاد و تنهایی اذیتم میکنه بدجوری

اینکه مسائل و مشکلاتی که باید مطرح بشه در مورد فرزند مدرسه ای؛ در مورد شرایطی ؛ در مورد موضوع خاصی ولی میبینم تنهام.

کسی که باید باشه نیست

و هیچ وقت یه پرنده با یه بال نمیتونه پرواز کنه و مجبورا زمین میخوره.

از اول مهر تا حالا سعید قهره و هیچ صحبتی در مورد هیچ مشکل و موضوعی مطرح نشده.

اصلا براش مهم نیست که زندگی چطور پیش میره.

یه بار سنگینی رو دوشم دارم حمل میکنم فقط.

یه سری مشکل تو مدرسه به وجود اومد که نیاز داشتم با سعید مطرح کنم ولی وقتی وجود نداره ؛ مجبورم خودم حل کنم ؛ مجبورم چنگ بزنم به زندگی و اطرافم که حل کنم

مسئولیت واقعا سخته ؛ وقتی دو نفر مسئول فرزندانشون هستن خیلی بی عدالتیه یه نفر کمرش خم بشه زیر بار مسئولیت ها.

نمیدونم این روزها چطور میگذرونم ؛ یه حواسم به یلدا و تکالیف زیاد روزانه ؛ به مدرسه و معلمش ؛ به جلسات مدرسه ؛ به باشگاه رفتنش ؛ به نیما ؛ به خونه و زندگی .

امروز میخواستم برم جلسه مدرسه ؛ نیما رو که دادم دست سعید ؛ بهم گفت : گمشو برو

من آدم محکمیم؛ شاید هم ادای محکم بودن میکنم ؛ ولی خیلی دلم شکست

از خونه تا مدرسه که قدم قدم بر میداشتم واقعا میدیدم تکه های دل شکسته ام داره میریزه رو زمین.

دوست داشتم گریه کنم ولی به خودم گفتم: اینم میگذره ؛ لطفا قوی باش

بعدش با خودم فکر کردم هیچ وقت سعید رو نمیبخشم

ولی دیدم اینم برام مهم نیست

خوب که نگاه کردم ؛ دیدم دلم فقط میخواد کسی کنارم باشه که تقسیم بشه تمام مسئولیت ها ؛ دل نگرانی ها ؛ تنهایی ها ؛ تمام حرف های نگفته ای که باید گفته میشد

دلم همچین آدم و زندگی ای رو میخواست.

 

ولی خوشحالم :

بخاطر اینکه

جلسه مدرسه رو رفتم ؛ با معلم یلدا صحبت کردم و ازش راضی بود و این خوشحالم کرد

یلدا رو با هر سختی بود رسوندم باشگاه

خودم هم به باشگام رسیدم نیما هم همراهمون بود.

تکالیف یلدا رو بهش گفتم و انجام داد

زبانمو خوندم ؛ جلسه استاد رو شرکت کردم

آشپزی کردم

با همه خستگی و ناراحتی که وجود داشت ؛ تلاش کردم که کارهامو انجام بدم.

  • سارا ...

خب باید بگم : تی وی که جمع شد ساعت خواب بچه ها هم تغییر کرده ؛ ساعت 8 و نیم که میشه آماده میشن برا خواب و دقیقا ساعت 9 شب خوابن.

ساعت چند بیدار میشن ؟ صبح علی الطلوع🤣

ساعت 6 بیدارن و یلدا تو این زمان یکم درساشو مرور میکنه و بدون اذیت کردن و عجله آماده میشه برا مدرسه.

و از این بابت خیلی خوشحالم.

منم ساعت 9 تا 10 و نیم شب که بچه ها خوابن به کارهای عقب افتاده میرسم ؛ کتاب میخونم ؛ برنامه فردا رو مینویسم ؛ فیلم میبینم و منم و این همه خوشبختی 🫠


چند روتین به روزهام اضافه کردم:

1. زبان خوندن

2. رسیدگی به پوست صورت و دست هام

3. روزی یه ساعت دارم رو مباحث روان درمانگری کودک و نوجوان مطالعه و تحقیق میکنم. فکر می‌کنم باید محکم تر به سمت اهدافم پیش برم.

4. یه مورد دیگه هست که تو یه پست جداگانه می‌نویسمش.

فعلا چند روزه کم کم دارم اجرا میکنم

رهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود

رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود.

  • سارا ...

الان دو روزه tv رو جمع کردم ، جمع جمع که نه
ولی با یه دعوای حسابی با پدر و بچه ها سیم و بقیه وسایل مربوطه جمع شد.
چرا؟
از صبح علی الطلوع تلویزیون روشن میشد تا 10 و 11 شب
سعید سرش یا تو گوشی یا tv
بچه ها هم معتاد شبکه پویا شده بودن ؛ دیدم دارن بدجوری جاده خاکی میرن با یه دعوا بند و بساط رو جمع کردم.
مشخص بود یلدا فکرش پیش شبکه پویا بوده ؛ احساس کردم تمرکز نداره .
الان بعد از دو روز چی شده؟
انصافا وقتی بچه ها میشینن پای tv مادرا خیلی وقت اضافه دارن و راحتن ؛ از طرفی وقت بچه ها هم پره.
خب این وقت خط خورد و باید خودشون خودشون رو سرگرم میکردن و فعلا خوب جواب داده
با هم بازی کردن؛ نقاشی کشیدن ؛ کتاب خوندن
یلدا تو کارهای خونه خودشو شریک کرده
گاهی خودجوش ظرف میشوره
و مهم تر اینکه تکالیفشو خیلی با دقت و خوب انجام میده.
امروز یک صفحه درس نوشت ؛ از مرتبی و قشنگی نوشته هاش ذوق کردم.
امیدوارم به همین منوال پیش بره و هوس tv نکنن مخصوصا پدر


پ.ن

خدا می‌دونه این دنیای مجازی چه بلاهایی که سر بچه های معصوم ما نمیاره.

اگه به من باشه تا همیشه tv رو از خونه حذف میکنم و تا سن خاص ( مثلا آخرای دبیرستان ) گوشی به دست بچه ها نمیدم.

  • سارا ...

و سلامی گرم بعد از چند هفته نبودن
1: این مدت دنبال کارهای مدرسه یلدا بودم؛ دیگه مامان های بچه مدرسه ای میدونن چه پروسه ای باید طی بشه ؛ اونم بچه های کلاس اولی
خدا رو شکر فعلا اوضاع خوبه
و دعا میکنم به خوبی هم پیش بره.

2: از صبح که چشم باز میکنم تا شب ؛ فقط دارم میدوم. انگار تو یه دور دویدن و مسابقه گیر افتادم.
و کارهام به خوبی پیش نمیره.
کلی کار دارم ولی ساعتها و روزهای کوتاه نمیزارن با خیال راحت روزم طی بشه

3: ساعت های باشگاه خودم و یلدا هماهنگ شده و عصر روزهای فرد 5 تا 6 باشگاه میریم.
از اینکه ورزش رو دارم ادامه میدم واقعا خوشحالم.
فعلا همین

  • سارا ...