بعد از ظهر یلدا و نیما رو گذاشتم پیش باباشون و رفتم باشگاه. یکی از اهداف مهم امسالم همین ورزش کردنه، هم برای کمی لاغر شدن، هم مهمتر از اون برای سلامتی.
یک ساعت بعد که برگشتم خونه، خشکم زد! سعید خیلی راحت ظرفا و وسایل خاص آشپزخونه رو داده بود دست نیما… بچه هم که معلومه همه رو ریخته بود زمین و خدا میدونه چند تاشون ترک برداشتن!
از طرف دیگه یلدا هم چند وقتیه گیر داده استخر میخواد. آماده و دم در منتظرم بود که ببَرمش. من با خستگی باشگاه یه طرف، دیدن آشپزخونه قیمهقیمه یه طرف دیگه!
سعید هم طبق معمول شاکی: «من چند ساعت بچه نگه دارم! مگه وظیفه منه🤕☹️» آخه من تو کل هفته فقط سه بار، هر بارهم یک ساعت میرم باشگاه. همینم زیادیش بود ظاهراً.
به هر جون کندنی بود یلدا رو بردم استخر. وای از قیمت بلیط استخر! نفری ۲۰۰ هزار تومن! با این اوضاع باید کمکم قیدش رو بزنیم.
ساعت ده شب رسیدیم خونه. خونه درب و داغون! سریع شام بچهها رو دادم، خوابوندمشون، نمازمو خوندم و با هزار زور خودمو رسوندم اتاق. سعید هم که احتمالاً قهر کرده، رفته یه اتاق دیگه بخوابه!
این بود از «سه ساعت برای خودم» که تهش میشه «سه روز جمع و جور کردن!» ولی بازم میارزه… چون من باید برای خودم وقت بذارم، حتی اگر همه ظرفا بشکنه!
شاید این روزا خستهکننده باشن، اما همین لحظهها هم بخشی از زندگی ماست. فردا دوباره تلاش میکنم برای خودم وقت بگذارم، چون سلامتیام برام مهمه.
- ۱ نظر
- ۰۹ مرداد ۰۴ ، ۲۳:۵۶