یادداشت های یک زن خانه دار

یادداشت های یک زن خانه دار

حـرفهای در گوشی ، روزمـرگی ها ، یادداشت های یک زن خانه دار ، دغـدغـه های ذهنـی ،دنیـای زیبای مـن و....

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

یادداشت 11

يكشنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۴، ۱۱:۳۴ ب.ظ

چند باری اومدم بنویسم ولی حس نوشتن نداشتم و بیخیال شدم و تهش به خودم گفتم : چرا بنویسم؟

مثل همین الان که به سختی دارم کلمه ها رو کنار هم میچینم و تایپ میکنم.

گاهی به جایی می‌رسیم که نمیدونیم حالمون خوبه یا خییلی خییلی بده یا کلا چی میتونه خوبش. کنه یا از اینی که هست بدتر بشه.؟

درونمو که نگاه میکنم مسئولیت های زیاد و تنهایی اذیتم میکنه بدجوری

اینکه مسائل و مشکلاتی که باید مطرح بشه در مورد فرزند مدرسه ای؛ در مورد شرایطی ؛ در مورد موضوع خاصی ولی میبینم تنهام.

کسی که باید باشه نیست

و هیچ وقت یه پرنده با یه بال نمیتونه پرواز کنه و مجبورا زمین میخوره.

از اول مهر تا حالا سعید قهره و هیچ صحبتی در مورد هیچ مشکل و موضوعی مطرح نشده.

اصلا براش مهم نیست که زندگی چطور پیش میره.

یه بار سنگینی رو دوشم دارم حمل میکنم فقط.

یه سری مشکل تو مدرسه به وجود اومد که نیاز داشتم با سعید مطرح کنم ولی وقتی وجود نداره ؛ مجبورم خودم حل کنم ؛ مجبورم چنگ بزنم به زندگی و اطرافم که حل کنم

مسئولیت واقعا سخته ؛ وقتی دو نفر مسئول فرزندانشون هستن خیلی بی عدالتیه یه نفر کمرش خم بشه زیر بار مسئولیت ها.

نمیدونم این روزها چطور میگذرونم ؛ یه حواسم به یلدا و تکالیف زیاد روزانه ؛ به مدرسه و معلمش ؛ به جلسات مدرسه ؛ به باشگاه رفتنش ؛ به نیما ؛ به خونه و زندگی .

امروز میخواستم برم جلسه مدرسه ؛ نیما رو که دادم دست سعید ؛ بهم گفت : گمشو برو

من آدم محکمیم؛ شاید هم ادای محکم بودن میکنم ؛ ولی خیلی دلم شکست

از خونه تا مدرسه که قدم قدم بر میداشتم واقعا میدیدم تکه های دل شکسته ام داره میریزه رو زمین.

دوست داشتم گریه کنم ولی به خودم گفتم: اینم میگذره ؛ لطفا قوی باش

بعدش با خودم فکر کردم هیچ وقت سعید رو نمیبخشم

ولی دیدم اینم برام مهم نیست

خوب که نگاه کردم ؛ دیدم دلم فقط میخواد کسی کنارم باشه که تقسیم بشه تمام مسئولیت ها ؛ دل نگرانی ها ؛ تنهایی ها ؛ تمام حرف های نگفته ای که باید گفته میشد

دلم همچین آدم و زندگی ای رو میخواست.

 

ولی خوشحالم :

بخاطر اینکه

جلسه مدرسه رو رفتم ؛ با معلم یلدا صحبت کردم و ازش راضی بود و این خوشحالم کرد

یلدا رو با هر سختی بود رسوندم باشگاه

خودم هم به باشگام رسیدم نیما هم همراهمون بود.

تکالیف یلدا رو بهش گفتم و انجام داد

زبانمو خوندم ؛ جلسه استاد رو شرکت کردم

آشپزی کردم

با همه خستگی و ناراحتی که وجود داشت ؛ تلاش کردم که کارهامو انجام بدم.

  • سارا ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">