روبه روی خونه یه پارک بزرگه ازش که رد بشیم ؛ مدرسه ی یلدا قرار داره ؛ مامان ها عموما تو آلاچیق های پارک جمع میشن و درباره مدرسه و درس و... دورهمی برگزار میکنن. امروز صبح با نیما یلدا رو رسوندیم یه نیم ساعتی پیش مامان ها موندم ببینم اوضاع مدرسه و فعالیت ها چطوره؟ خیلی خوب بود از تجارب و اطلاعاتشون استفاده کردم و به خودم قول دادم گاه گاهی بیام پیششون .
صبحونه خوردیم و کمی با نیما وقت گذروندم و نهار رو درست کردم و رفتیم سمت مدرسه.
بچه ها رو یه راست بردم پارک دریاچه ؛ یه پارک بزرگ
1ساعت و نیم بازی کردن و دویدن و با هم کلی بهشون خوش گذشت؛ وقتی داشتم کنار دریاچه پشت سر بچه ها راه میرفتم ؛ فکر کردم خوشبختی دقیقا همین لحظه است که بچه ها خوشحال از با هم بودن دارن بازی میکنن
از اینکه وقت گذاشتم و آوردمشون پارک خوشحال بودن و خوشحال بودم.
قرار شد روزهایی که باشگاه نداریم بعد مدرسه بیارمشون پارک ؛ البته هر بار پارک های متنوع
رسیدیم خونه نهارشونو خوردن و نیما خوابید و ما نشستیم پای درس های یلدا
حقیقتا خیلی به برنامه های خودم نرسیدم ولی خوشحالم که روز خوبی بود برا بچه ها
زبان خوندم
جلسه 8 استاد رو گوش دادم
و فردا مدرسه یلدا جشنواره غذای سنتی ایرانی برگزار میکنه و قراره بچه ها غذا ببرن برا معرفی
اونوقت برا یلدا ماکارونی کنار گذاشتم ؛!! غذای ایرانی سنتی 😩
واقعا وقت نداشتم چیزی درست کنم و بیشتر تر حسش نبود.
خاموشی زده شد و فعلا خونه در آرامش به سر میبره😍
- ۰ نظر
- ۲۹ مهر ۰۴ ، ۲۱:۲۰