روز پنجم
ساعت 8 صبح بساطمونو جمع کردیم و با بچه ها زدیم بیرون
رفتیم که یه صبحونه گرم تو فضای باز بخوریم ؛ آش و نون سنگک گرفتم و یه جای دنج تو پارکی نشستیم و صفا کردیم البته اگه نق زدن های نیما رو فاکتور بگیریم.
ساعت 9 ونیم هم یلدا رو رسوندم باشگاه ؛ ولی نیما همچنان بی حوصله و در حال بهونه گرفتن بود و تو اون ساعت گرم قبل از ظهر در حال تاب دادن نیما تو مغازه ها و پاساژها بودم تا کلاس یلدا تموم بشه.
ساعت 18 تا20 هم خونه برق نداشتیم و دوباره رفتیم بیرون. دلو زدم به دریا و چند تیکه لباس خریدم برا خودم 😎
امروز یه مرغ مجلس خوشمزه درست کردم ؛ واقعا نگم از بافت نرمش ؛ در کل خیلی خوب بود.
ولی همه اینها به کنار
سعید نزدیک ده روزی میشه که حرفی نمیزنه؛ و از سرکار که میاد میخوابه ؛ بیدار میشه غذا میخوره ؛ دوباره میره تو اتاق و در رو میبنده .
اصلا انگار نه انگار خانواده ای داره ؛ رسما بار زندگی و بچه ها به تنهایی رو دوشمه؛ و گاهی خسته میشم.
همیشه همینطوره ؛ دو روز خوبه ده روز حبس تو اتاق. و مامانم اصرار داره آخر هفته بریم خونشون ؛ دیگه روم نمیشه بگم : سعید با ما کاری نداره.
الان نزدیک سه ماهی میشه نرفتیم خونشون ؛ چون 3 ساعت باهامون فاصله دارن و هر بار سعید دعوا راه میندازه و ما بیخیال رفتن میشیم. چقدر یلدا دلش پر میزنه برا رفتن خونه بابا اینا ؛ دلش برا مامانم خیلی تنگ شده.
- ۰۴/۰۵/۲۲