روز دوم
امروزم پر از لحظه های شادی و سختی بود:
اول اینکه جمعه ها آزادم کالریم 1000 بشه و از ورزش هم خبری نیست؛ بعله دیگه یه روز در هفته باید راحت بود. ولی با این که کلی غذا و تنقلات خوردم ولی کالری نزدیک 1000 شد ؛ به نظرم دلیلش کم خوردن بود . همه چی بخور ولی کم بخور.
یه هدیه دوست داشتنی از برادرم دریافت کردم ؛ تو اوج ذوق رفتم ( کار مردونه ای که سعید باید انجام میداد و نداد )
کار رو انجام بدم که نصف انگشتم به فنا رفت و شدید خونریزی داشت و با کلی چسب و باند جلوی خونریزی رو گرفتم و الان بعد از گذشت 7 ساعت شدید درد داره.
با همین اوضاع کلی ظرف شستم و خونه تکونی کردم ولی دریغ از یه کمک سعید.
بهش گفتم مرغ ها رو ریش ریش کن برا اسنک ؛ اونم انجام نداد.
اصلا نمیتونم التماس کنم که برام کاری انجام بده؛ یا اینکه ازش زیادی ناراحت بشم و از کار و زندگیم بیفتم.
چون چند سالی درگیر بودم و دیدم نمیشه و فقط دارم روح و روان خودمو اذیت میکنم ؛ دیگه کلا بیخیالش شدم.
یعنی فکر کن دقیقا همون موقعی که نیاز به حمایت و کمکش داری ؛ نیست
یا قهره
یا تو فاز
به این نتیجه رسیدم کارمو انجام بدم ؛ روح و روان و نشاطمو با یکی به دو کردن باهاش از دست ندم.
آره دیگه با همین انگشت ترکش خورده شام درست کردم و انبوهی از ظرف شستم و آشپزخونه ی تمیز و مرتب رو هم تحویل فردا دادم.
واقعا چرا این قدر سینک من ظرف تولید میکنه ؛ همش دارم ظرف میشورم
کاش خونه داشتیم و میشد ماشین ظرفشویی خرید؛ با مستاجرش نمیشه چون خیلی خونه ها جای ماشین ظرفشویی نداره و ما هم اونقدر پول نداریم که فقط تو اون خونه ها بشینیم.
بگذریم
و اما ...
من یه کلاس نظم شرکت کردم که میخوام نکته هاشو اینجا بنویسم ؛ به نظر خودم که عالیه کلاسش.
- ۰۴/۰۵/۱۸