روز سوم
از وقتی میرم باشگاه حس خیلی خوبی دارم؛ نشاط و سرزندگی روحی و جسمی قابل حس کردنه.
سعید یه هفته س رفته تو لاک خودش ؛ صحبت نمیکنه و کاری به کارمون نداره. درونگرایی و افسردگی مشکلات اصلیشه.
امروز بعد از دو ماه با خالم صحبت میکردم ؛وسط صحبت کردنمون سعید رسید دیگه یه نیم ساعتی طول کشید ؛ به محض قطع شدن گوشی با ناراحتی و عصبانیت که چرا زیاد صحبت میکنی ؟
یکم اون لحظه اضطراب بدنم رو حس کردم ولی به خودم گفتم: کار بدی نکردی داشتی بعد مدت ها با خالت صحبت میکردی ؛ تازشم سعید که چند روزه با ما صحبت نمیکنه ؛ زنگش هم که میزنیم گوشیشو جواب نمیده . دوست داشتم با کسی هم کلام بشم.
و خیلی ریلکس بیخیال عصبانیت بی جاش شدم و خودمو درگیر نکردم .
کارهامو انجام دادم ؛ شامو هم درست کردم ؛ نیما رو هم خوابوندم و با خیال راحت رفتم باشگاه.
کلا نیما که گریه میکنه حتی تو بغل سعید باشه ؛ سعید رهاش میکنه میره تو اتاق در رو میبنده و نیما گریش بیشتر تر میشه.
آخ قلبم درد میگیره وقتی میبینم بچه رو رها میکنه و بچه حس بدی بهش دست میده.
و من اون لحظه شدیدتر و مهربان تر نیما رو بغل میکنم.
آخ یلدا که خیلی از لحاظ محبتی از سعید جدا شده ؛ اصلا کاری به سعید نداره. و نیما هم میدونم همینطور میشه.
کالری دریافتیم 900 شده
و کالری سوخته شده براساس پیاده روی و باشگاه 400 شده.
و این خوبه.
تصمیم گرفتم بعد از وعده های غذایی بدون هیچ معطلی اول از همه ظرفها رو بشورم و بعد گاز رو پاک کنم و بعدش رو کابینت ها رو پاک کنم.
یعنی سریع آشپزخونه مرتب بشه و طی این چند روز که این کار رو انجام میدم تاثیرشو میبینم . آشپزخونه همیشه مرتبه ؛ سینک خالی و تمیزه و مهم تر از همه بقیه زمان مال خودمه و فکرم درگیر کارهای آشپزخونه نیست و واقعا حس خوبی داره.
و مهم تر صبح که بیدار بشم با یه آشپزخونه مرتب و تمیز رو به رو هستم.
هورااا
- ۰۴/۰۵/۱۹