یادداشت های یک زن خانه دار

یادداشت های یک زن خانه دار

حـرفهای در گوشی ، روزمـرگی ها ، یادداشت های یک زن خانه دار ، دغـدغـه های ذهنـی ،دنیـای زیبای مـن و....

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

۱۲ مطلب در آبان ۱۴۰۴ ثبت شده است

 

از بعد از ظهر تا الان نمیدونم زمان چطور گذشته

نمیدونم کجام؟

انگار بین زمین و آسمون موندم و به هر چیزی چنگ میزنم.

گوگل چتgpt و... در حال سرچ کردنم تا به یه مطلبی برسم و آرامش خاطری پیدا کنم.

از ساعتی که فهمیدم جنین 20 هفته داخل شکم یکی از اعضای خانوادم به تنگی دریچه قلب ؛ یا تنگی آئورت دچار شده ؛ انگار قلبم خون شده. نمیدونم چه اتفاقی در انتظاره.

ولی پیش دکتری که میره برا چکاپ ؛ بهش پیشنهاد داده که بچه رو سقط کنه .

آخه جنین 20 هفته رو چطور سقط کنه ؟ جنینی که روح داره؛ حس داره ؛ و مدام با ضربه پاهای کوچولوش داره یادآوری میکنه من دارم بزرگ میشم 🥹

دست خودم نیست ولی حالم خیلی بده.

دوستان لطفا اگر کسی در این موضوع اطلاعاتی داره ؛ خوشحال میشم پیامش رو بخونم.

  • سارا ...

پر فشارترین قسمت روز من همون صبح زود که باید یلدا رو راهی مدرسه کنم .
بدتر ماجرا اینجاست یلدا رو که میرسونم مدرسه ؛ نیما رو بیارم خونه😑

مگه میاد؟ با هزار وعده و وعید ؛ گاهی کشان کشان و هر چیزی که ممکنه این بچه راضی بشه پای مبارکشو اول صبحی بزاره تو خونه.
هووف ؛ فشارم اول صبح ها دقیقا یه جوری میچسبه به سقف که تا دو ساعت بعدش هم پایین نمیاد.

 

 

دیروز عصر که یلدا رو بردم باشگاه
رفتم کتاب #ما_تمامش_میکنیم رو تحویل دادم
ولی به جاش این کتاب رو گرفتم.

کتاب #ما_تمامش_میکنیم رو دوست داشتم
حس خوبی داشت
آدم رو وادار می‌کرد به جنبه ای دیگه از زندگی هم فکر کنه
و حتی انجامش بده.

  • سارا ...

سوت پایان روز شنبه

جا داره به خودم یه خسته نباشید جانانه بگم

روزی پر از کار و برنامه و میهمان داری و درس خوندن و کلافگی شدید از گریه های نیما و حتی اشک های یواشکی خودم و بغض های فروخورده

ولی تموم شد .


خانواده سعید تماس گرفتن که سعید جواب تماس های ما رو نمیده.

آخه سعید با منم صحبت نمیکنه چه جوابی براشون میتونم داشته باشم؛ جز اینکه بگم : سعیده دیگه می‌شناسیدش.

سکوت و ناراحتیشون از پشت گوشی قابل درکه.

  • سارا ...

امروز رفتم کلی جزوه پرینت گرفتم و استارت کامل رو برا آماده شدن آزمون استخدامی زدم.

به مناسبت یلدا خانوم که دیگه بلد شده بنویسه (بابا با اسب آمد ؛ سما با داماد آمد و...) کیک درست کردم ؛ البته اگه بشه اسمشو گذاشت کیک .
یه رسپی جدید یاد گرفتم که زیاد عالی نشد.

برنامه غذایی هفته پیش رو ؛ رو نوشتم که ذهنم دیگه درگیر چی درست کنم نباشه .

کلی لباس شسته شده آویزون کردم؛ سینک رو چند باری خالی کردم ؛ این سینک من دو قلو میزاد.
خونه رو هم بگی ؛ نگی دست گل کردم.
با این تفاسیر خدا کنه فردا بتونم درس بخونم.

  • سارا ...


یلدا میگه: مامان یه نوشیدنی برامون بیار کنارش هم یه چیزی بزار که بچسبه؟
منم بهش گفتم: کنار نوشیدنی چسب رازی بزارم یا چسب ماتیکی که خوب بچسبه🤣

حالا بلند شدم  نوشیدنی ببرم براشون؛ یخچال رو هی میگردم پیدا نمیکنم
میگم مامان فلان آبمیوه کجاست ؟ میگه با نیما خوردیمش
میگم خب اون یکی کجاست میگه اونم خوردیم🙃
میگم باشه شیر و کیک میارم براتون
میگه شیر رو هم خوردیم
خدا شاهده منم دو لیوان آب گذاشتم جلوشون گفتم بیا اینم نوشیدنی

اونوقت یه جوری آب میخوردن
فکر کردم دارن شیک میخورن😂

  • سارا ...

صبح بعد از بردن یلدا به مدرسه ؛ سریع برگشتم خونه و در عرض 1 ساعت ؛ نهار رو آماده کردم ؛ کلی ظرف شستم ؛ خونه رو مرتب کردم و صبحونه رو آماده کردم و نیما رو هم سپردم به سعید و با دو تا از برادرا رفتیم خرید و خوش گذرونی؛ سه نفری کلی بهمون خوش گذشت ؛ من که ماشاا... سوتی میدادم زیاااد🤣🤣 جوری که از شدت خنده ریسه میرفتیم.

خیلی وقت بود این قدر آزاد و رها بیرون نرفته بودم و نخندیدم.

کلی خرید انجام دادیم ؛ البته بیشتر برادرا ؛ منم از چیزی خوشم میومد تا میخواستم حساب کنم دو تا کارت صف می‌کشید و نذاشتن من پولی پرداخت کنم؛ همیشه خدا را بخاطر داشتن برادرهام شکر میکنم؛ یکی از بزرگترین نعمتهایی که بهم داده وجود ارزشمندشونه؛ یه تکیه گاههای محکم ؛ همراههای همیشگی من تو هر شرایطی.


قرار بود ساعت 4 بعد از ظهر همه با هم بریم به سمت خونه بابا مامان اینا.

وسایلو جمع کردیم آماده ی حرکت ؛ سعید یه کلاه داره خداییش شبیه کلاه‌های شکاری و قطبی هست ؛ من از این کلاه متنفرم ؛ فکر کنم افرادی که تو قطب یا جاهای خیلی خیلی سرد زندگی میکنن از این کلاه پشمی ها میذارن.

من چند بار اومدم اینو بندازم نذاشت .

هیچی دیگه در حین رفتن گفت : کلاهم کجاست ؟ منم گفتم: وای تو رو خدا اونو نزار ؛ زشته. و به شوخی گفتم : اونو میزاری من دوست ندارم باهات جایی برم🤐🤷‍♀️

(واقعا همینطوره ؛ زشت ترین کلاه از نظر منه. من زیاد اهل گیر دادن به لباس و تیپ دیگران نیستم و واقعا هیچ دخالتی نمیکنم. ولی این یه مورد کلاه انگار رو اعصاب منه ؛ آخه اینجا که هوا قطبی نیست و دیدم گاها مردم هم میخندن به این کلاه🤕🥴.)

هیچی دیگه؛ این کلام از دهن ما بیرون نیومد ؛ گفت: من نمیام

گفتم: حتما شوخی میکنه؛ وسایل رو بردم پارکینگ و منتظر که آقا بیان.

واقعا نیمد و دوباره وسایل رو برگردوندم خونه.

و بهش گفتم : دیگه هیچ جایی باهاش نمیرم.

خب خیلی از این اتفاقها افتاده ؛ مدام نصفه راه ما رو قال میزاره یا تصمیم داریم جایی بریم در حین رفتن منصرف میشه.

تا حالا چندین بار به خودم قول دادم هر وقت پیشنهاد داد جایی بریم دیگه نرم .

چون اخلاقشو هم میدونستم اول نخواستم باهاش برم خونه بابا اینا ؛ ولی چون خودش گفت : بریم منم قبول کردم.

آره دیگه ؛ کلا مسافر نیمه راهه و واقعا نمیشه روش حساب کرد.

و حالا روم نمیشه زنگ مامان اینا بزنم که ما نمیاییم .

حالا همه جمعند و ما اینجا

فعلا هم قهر کرده و رفته تو اتاق . مهمه؟ نه والا

کل ماجرا همین بود . فعلا هم میخوام بشینم رو درس و مشقم

  • سارا ...

صبح برا روز اول بلند شدم درس بخونم ؛ نماز صبحو که خوندم
همین که خواستم شروع کنم نیما بیدار شد🤐
فکر کن هر روز 7 یا 6:45 دقیقه بیدار میشد
امروز 5:30
بعله اینجوریاست

  • سارا ...

تصمیم کبری🙃🫠

 

تصمیم گرفتم معلم بشم .

از دیروز تا الان در حال پیدا کردن منابع و گروه‌ها و برنامه ریزی برای خوندنم.

نمیدونم دفترچه استخدام آموزش و پرورش کی میاد؛ ولی من استارت کار رو زدم.

هر چند خرداد 1405 درسم تموم میشه و نمیدونم میشه شرکت کنم یا نه ؟ ولی من این مسیر رو شروع کردم و انشاا... به نتیجه برسه.

 

خیلی دوست داشتم روان درمانگر کودک و نوجوان بشم ولی فعلا تا رسیدن به اون خواسته راه کمی طولانیه ؛ و من باید کم کم این مسیر رو برم.

و اگه وارد شغل معلمی بشم چه بسا که راه هموارتر بشه انشاا...

خب درسای این ترم دانشگاه هم عملی و پروژه و.... است

خیلی سخت شده و کمی تا اندکی استرس گرفتم.

و بهترین کار اینه به جای نگرانی شروع کنم.


سعید سرکار

بچه ها خوابن

و خونه در یه آرامش دوست داشتنی غرقه.

 

چراغ مطالعه رو روشن کردم و نشستم پای دفتر و دستک

یه برنامه ریزی خوبی باید انجام بدم که هم به

1: درسای دانشگاه برسم

2: هم به آزمون استخدامی

3: به یلدا و مدرسه و تکالیفش

4: به خونه و زندگی

5: به ورزش خودم

6: نمیدونم رسیدگی به نیما رو کجا جا بدم ؛ بدجور صبح ها در نبود خواهر دستم بندشه😥

ولی جان منه.

 

پس فعلا بشینم یه برنامه کاملی بنویسم.

 

خدایا چنان کن سرانجام کار

تو خشنود باشی و ما رستگار

  • سارا ...

رهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود

رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود

 

1: استمرار در کار خیلی مهمه
یه کار رو کم و آروم ولی مستمر انجام میدم برام لذت بخشه و واقعا نتیجه شو هم میبینم
ولی  کارهای بدون استمرار و دلی و گاه به گاهی بیشتر اذیتم میکنه و ذهنم به هم میریزه و حتی استرس انجام ندانش هم بیشتره.
الان دو کاری که چند ماهه دارم انجام میدم حس خیلی خوبی بهم میده
یکی باشگاه رفتن
و دومی زبان خوندن اونم هر روز حتی به اندازه ی 10 دقیقه ولی ترک نشده.

 

2: امروز بعد از انتظارها بالاخره تونستیم برادر رو ببینیم ؛ چون کنارمون نیستن و از راه دوری میان.

خیلی دوست داریم برگردن همینجا ؛ پیش خانواده ولی فعلا خودشون موافق برگشت نیستن.

خب سوغاتی ها جذاب بود خییلی ؛ و بیشتر سوغاتی ها نصیب یلدا شد.

دقیقا شبیه قسمتی از پایتخت که نقی از کیف سوغاتی در می آورد و همه منتظر بودن نصیبشون بشه ولی مال هما میشد ،  امروز هم کیف سوغاتی بیشتر نصیب یلدا شد.

و بعدش هم یه دورهمی جذاب و دلنشین داشتیم.

و قراره آخر هفته آینده هم یه دورهمی بزرگ داشته باشیم ❣️

 

 

  • سارا ...

امروز با ماشین رفتم دنبال یلدا ؛ گفتم: میخوام ببرمتون دور دور

بعدش هم انتخاب کردن برن پارک دریاچه

ساعت 1 ظهر تو پارک جز قرارهای دختر و پسرا کسی نیست .

پارک خلوت و خوب بود

وقتی از ماشین پیاده شدن انگار دنیا رو بهشون دادن ؛ رها و آزاد

 

کلی بازی کردن .

چه خوبه همدیگر رو دارن ؛ از این بابت همیشه خدا رو شاکرم

پیاده روی آروم تو پارک خلوت ؛ همراه با موسیقی سنتی  واقعا جون میده به آدم

 

اصلا اهل عکس گرفتن نیستم ؛ ولی امروز به خودم قول دادم عکس بگیرم.

 


حدودا 3 ساعت و خورده ای نشسته بودیم پای تکالیف یلدا

باشگاه هم رفتیم

هیچی دیگه امروز فقط روز بچه ها بود

  • سارا ...