ولی او رفت
دیروز سعید رفت خونشون ؛ دو ساعت فاصله س تا اینجا.
به ما نگفت و شب زنگ زدیم کجایی؟ گفت خونمونم و تا 1 شنبه نمیام منم گفتم : خوش باش.
صبح پیام داد میایین؟ بیام دنبالتون؟
منم گفتم این همه راه بیای و برگردی اذیت میشی.
نصف راه رو اسنپ گرفت و ما هم رفتیم.
حالا همه خونشون جمع بودن و حال بچه ها رو میپرسیدن سعید هم مجبور شد بیاد دنبال ما.
از اسنپ پیاده شدیم و سوار ماشین شدیم.
سوار شدن ما و گریه ی نیما؛ یه 10 دقیقه ای گریه کرد؛ و سعید شروع کرد به بحث و دعوا.
چرا بچه گریه میکنه؟ چرا نمیبریش دکتر ؟ شاید دردی داره و....
گفت و گفت و گفت
گفتم تو باباشی؛ به جا این که میری تو اتاق در رو میبندی ببرش دکتر.
من بردمش دکتر گفت خوبه.
هیچی دیگه ؛ ماشینو به سمت خونه کج کرد و گفت: شماها باید فقط تو خونه باشین؛ با من نباشین.
بعدش هم گفت : دست از سرم بردار برو پی زندگیت ؛ ولم کن
تا میتونست حرف زد.
گفتم : 10 سال از بهترین روزهای عمرمو گذروندم کجا برم با دو بچه؟ من جایی نمیرم.
خیلی ساعت بدی بود تا رسیدیم خونه. یلدا فقط گریه میکرد
خودم هم بغضم ترکیده بود.
گفتم: چی میخوای از زندگی؟ ما داریم راحت زندگی میکنیم چرا همه چی رو تلخ میکنی؟ تمام بار زندگی و بچه ها رو دوش منه و منم با همه وجودم دارم کنار بچه هام زندگی میکنم.
اگه بچه ها رو بزارم برم ؛ این طفل معصوم ها به من وابسته ان ؛ داغون میشن. اگه هم ببرمشون کجا برم؟ کی مسئولیت دو بچه رو قبول میکنه؟
واقعا سعید چشه؟ من با همه جور زندگی کردن باهاش میسازم ولی چرا همه چی رو خراب میکنه؟
رسیدیم خونه و هر چی لباس و مدارک داشت جمع کرد و برد.
رختخواب هم برداشت و رفت. گفت : بهم زنگ نزنین ؛ به منم کاری نداشته باشین.
نمیدونم ناراحت باشم ؟ غصه بخورم؟ واقعا تو شوکم.
آخه مرد تو دنبال چی هستی؟ چرا با من و خودت و بچه ها این کارها رو میکنی؟
گریه کردم که نرو
گفتم بچه بازی ها رو تموم کن؛ بشین زندگیتو بکن.
ولی او رفت.
- ۰۴/۰۶/۰۱
گاهی باید باخت تا برد.