آیا کسی چشم به راه من هست؟
روزایی که از باشگاه برمیگردم ؛ یک راست میام خونه.
گاهی دوست دارم تنهایی کمی تو بازار بگردم ولی خودمو سریع میرسونم خونه که بچه ها پدرشونو اذیت نکنن .
و در کل رسیدگی به بچهها و خونه اولویت اوله تا بازار گردی و بقیه کارها.
امروز بعد باشگاه خیلی آروم رانندگی میکردم ؛ دوست نداشتم زود برسم خونه.
با خودم فکر میکردم سعید که بودن و نبودن من براش تفاوتی نداره ؛ اصلا زندگیمون براش معنا نداره و در نتیجه اصلا منتظر من نیست .
بچه ها هم که حالا سرشون به تلویزیون گرمه.
دوست داشتم بزنم کنار و ساعت ها با خودم فکر کنم ولی چون برق نبود و خیابونا تاریک بود ترجیح دادم بیام خونه ولی یه کم موندم تو پارکینگ
آسانسور هم سوار نشدم ؛ یکی یکی که پله ها رو میومدم زیر لب با خودم زمزمه میکردم نه دل ماندن دارم و نه پای رفتن به جایی
کلید رو با استیصال و ناامیدانه چرخوندم ؛ دیدم یلدا پرید بغلم مامان من خیلی دلم برات تنگ شده بود
نیما هم با دیدنم یه ریز گریه ای کرد و محکم دستاشو دور گردنم انداخت و ده دقیقه ای محکم دستاشو دورم حلقه زد.
انگار تمام غصه ها دود شد و هوا رفت. دو غنچه ی زیبا که همیشه چشم به راه مادرن .
یلدا روسری و شال هامو مرتب چیده بود تو کشو و حالا که رسیدم خونه ذوق داشت که منو با این کارش سورپریز کنه .
آخ که دلم رفت برای دست های حلقه شده نیما دور گردنم و اشک دلتنگیش
و کارهای ظریف خانومانه ی یلدا
خدایا شکرت
- ۰۴/۰۵/۳۰
شما مادر خیلی خوب و فداکاری هستین. امیدوارم همه چیز در زندگی براتون خوب پیش بره