روز هفتم
دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۴، ۱۱:۰۳ ب.ظ
: ساعت 10 شب که میشه یلدا میخوابه ؛ یعنی همین که سرشو میزاره رو بالشت خوابیده
ولی نیما میشینه؛ بلند میشه؛ صحبت میکنه بلکه بعد یه ساعت بخوابه.
2: ته قلبم ناراحته ، اونم زیاد
ناراحتم که سعید قهرهاش تا دوهفته طول میکشه ؛ زیاد بی محل میشه ؛ کلا انگار تو زندگیم وجود نداره ؛ هست ولی نیست، و این اذیت کننده س.
روزگار و زندگیم کاملا جدا میگذره و این غمی عمیق تو دلم میذاره.
3: امروز خیلی تنبل بودم
تموم کارهام خلاصه شد در
آشپزی
مرتبی خونه
باشگاه رفتن
و آخر سر هم با برادر رفتیم یه پتوشور پاکیزان خریدیم برا مامان.
ولی فعلا آوردیم گذاشتیم تو بالکن تا من چند تا از پتوهامو بشورم بعد ببریم تحویل مامان خانوم بدیم.
4: جدایی نه از فاصله ها میاد و نه از درهایی که دیگه بسته شدن... جدایی اونجاست که تو دیگه از گفتن حرف دلت دست میکشی...
شب و عاقبتمون بخیر رفقا
- ۰۴/۰۵/۲۸
امیدوارم ناراحتی زودتر از قلبتون پاک بشه:))