یادداشت های یک زن خانه دار

امتحانات ترم تابستون تموم شد ؛ 4 درس برداشته بودم که با نمرات 16 و 18 پاس شدم. یه آخیش از ته دل

رفتیم خونه بابا ؛ جمعمون جمع بود کلی خنده و شادی به راه بود

عروسی رفتیم .

دوست و فامیل زیارت کردیم.

پتو شور مامان رو بردیم و با کمک همدیگه 10 پتو شستیم.

در کل روزای خوبی بود

و دیشب برگشتیم خونه.

چقدر مختصر و مفید نوشتم😅


انتخاب واحد انجام دادم این ترم 20 واحد برداشتم که 9 واحدش عملیه

و فکر می‌کنم ترم سنگینی در پیش رو دارم.

و ته مانده دروس 20 واحد دیگه س که برا بهمن ماه میمونه.

این وسطا به ارشد فکر میکنم و واقعیت اینه شاید دو سال یا بیشتر باید وقت بزارم که بتونم دانشگاه اصفهان قبول بشم ، این زمان برام زیاده

از طرفی میخوام زودتر مدرک ارشد رو هم بگیرم و دارم به پیام نور فکر میکنم ولی هزینه زیاده بین 15 تا 20 تومن میشه ؛ خب این هزینه برام سنگینه .

تمرکزم رفته روی آماده شدن برای استخدامی ها

فکر میکنم فعلا شغل خوبی پیدا کنم و در کنارش ارشد بخونم و اینطور شاید بشه در آینده های نزدیک انشاا... به هدف مد نظرم دست پیدا کنم.

دوستان نظرتون چیه؟

  • سارا ...

تو وبلاگ Niusha عزیز مطلبی در مورد دانشگاه زده که واقعا خاطرات چند سال پیش منو زنده کرده.

اون موقع ها که برا کنکور درس میخوندم ؛ عکس دانشگاه تهران رو چسبونده بودم روبروم ؛ یکی از انگیزه های قوی من این بود که تو این دانشگاه درس بخونم.

وقتی زمان انتخاب رشته شد ؛ پدرم موافق نبود که دانشگاه تهران درس بخونم یعنی موافق تهران رفتنم نبود. گفت: باید یه دانشگاه نزدیک باشی .

منم برخلاف  چیزی که دوست داشتم ؛ دانشگاه اصفهان رو زدم و قبول شدم.

شاید اولش کمی ناراحت بودم یا حسرت خوردم ولی ورق برگشت . 

و اون روزها شدن یکی از بهترین روزهای زندگیم.

فضای دانشگاه و محیطش فوق العاده بود ؛ شبهای خوابگاه ؛ دانشکده و همه چی.

گاهی که از مسیر دانشگاه رد میشم تمام خاطرات و روزهای شیرینش برام زنده میشه.

چه دوستهای خوبی که کنار هم زندگی و رشد کردیم.

چه خنده های عمیقی که دیگه بعدش به ندرت پیش اومد برام.

اتاق ما یکی از بهترین اتاقها بود ؛ که هر کسی یه بار میهمونمون میشد دوست داشت همیشه با ما باشه. از سلف غذا می‌گرفتیم همین که وارد اتاق می‌شدیم می‌دیدیم کلی از بچه ها قبل ما غذاشونو گرفتن و اتراق کردن تو اتاق ما.

همیشه بساط خنده و شوخی به پا بود. آآخ...

از برنامه های خوب و جو درس و رقابت و ... نگم که اونم عالی تر بود.

 

+به نظر من بچه ها باید تلاش کنن که این محیط های زنده و پویا رو تجربه کنن.


 

+من مدیریت خوندم و چند سال هم کار کردم ولی طی اتفاقی رفتم به سمت روانشناسی و مصمم شدم که این مسیر رو ادامه بدم.

چون نتونستم یه مدرک دیگه دولتی بگیرم ؛ و بخاطر شرایط تشکیل زندگی و بچه داری پیام نور خوندم و امسال انشاا... مدرکم رو میگیرم.

ولی خیلی دوست دارم ارشد دوباره دانشگاه اصفهان قبول شم ولی این بار روانشناسی بالینی یا روانشناسی کودک و نوجوان و نمیدونم از پسش بر میام یا نه.

  • سارا ...

+ چند روز گذشته و کلی کار و برنامه بود که نتونستم بیام اینجا

سررشته ی سخن از دستم در رفته

ولی فعلا سعید از کار اداری انصراف داده و رفته بخش شیفت.و این یعنی روال و روتین زندگی تا حدودی بهم خورده . 

ساعات باشگاهم که عصر روزای زوج بود ؛ الان نظم نداره و نمیدونم چه روزایی و چه ساعتی میتونم برم.

سعید بیشتر خونه س و این به معنی اینه که من هر لحظه باید کنترل اوضاع به دستم باشه. غذا در هر ساعتی باید آماده باشه ؛ بچه ها غذاشون نباید یکم دیر یا جابجا بشه ؛ خونه همیشه باید مرتب ؛ تمیز باشه ؛ همه چی باید سرجای خودش باشه و...

کلا اکثر مردا وقتی زیاد خونه باشن به همه چی گیر میدن . سعید که ناخودآگاه همش در حال بهونه و گیر دادنه حالام که بیشتر خونه س باید مدام در حال بدو بدو باشم که بهونه ای دستش ندم.

واقعا در همین چند روز که کارش شیفتی شده دوست داشتم با آرامش بشینم.و

فعلا که روزگارمون این شکلیه.

 

+ امروز جوری گاز و هود رو سابیدم که فقط دوست دارم وایسم جلوشونو از این همه براق شدن لذت ببرم. یه مایع تمیز کننده ای پیدا کردم که بالاخره چربی های ریز هود رو هم تمیز میکنه.

تمیزکننده های متنوعی امتحان کردم ولی هیچ کدوم نتونست رضایتم رو جلب کنه.

پامو میزارم تو آشپزخونه ؛ چشمم به هود میفته خستگی هام یادم میره.

 

+ یکی از بالکن های خونه جلوش بازه و ویو ابدی داره ؛ ما طبقه اولیم در اون حد ویو اطراف رو نداریم ولی به سهم خودش عالیه. یه میز تاشو با صندلی گذاشتم و یه جای دنجی درست کردم برا خودم. سه زمان خاص و پر از آرامشی که میشه این جای دنج گذروند : صبح ها و دیدن طلوع خورشید ؛ عصرها و غروبش و آخر شبها .وقتی بچه ها خوابن و خونه تو سکوت کامله .

یعنی عاشق این بالکن و فضاشم.

  • سارا ...

دیروز مادر سعید بهم زنگ زد که من و خواهر سعید کلی با سعید صحبت کردیم و هشدارهای جدی دادیم که برگرده سر خونه و زندگیش، و سعید هم باهاشون دعوا کرده که تو زندگی من دخالت نکنید.

منم بهش زنگ زدم که کجایی؟ شب میای خونه؟

گفت : نه نمیام

گفتم: این مسخره بازی ها رو تموم کن ، برگرد سر خونه و زندگیت.

دیدم شب برگشت خونه ؛ بچه ها این قدر ذوق کردن و خوشحال شدن.

من ناراحت بودم از کاراش ولی نتونستم قهر باشم.و از اینکه خانوادش باهاش برخورد کردن و بهش هشدار دادن خوب بود.

خوشحال شدم برگشت ولی چیزی بروز ندادم؛ و بدون قهر و ناراحتی و حتی خوشحالی کارهامو انجام دادم. جوری که بدونه زندگی ما لنگ نموند .

ولی مشخص بود پشیمونه که رفت و خوشحال بود از برگشتن .

  • سارا ...

بدون هیچ مقدمه ای باید بگم :

دلم برا سعید تنگ شده !

آره تنگ شده

زنگش زدیم ولی شمارمو گذاشته رو رد تماس.

نمیدونم ته این زندگی و ماجراها چیه.

ولی دوست دارم زندگی کنم ؛ خانم خونه باشم ؛ مادر بچه هام و کنار هم  روزهامونو بگذرونیم.

یلدا بهونه پدرشو گرفت ؛ گفت مامان دلم برا بابا تنگ شده. کاش بابا پیشمون بود و یه جای دور نمیرفت.

چرا بابا بداخلاقه؟ و پیش ما نمیمونه؟

طفل معصوم های من


+ بچه ها رو بردم بیرون یکم حال و هواشون عوض شه ؛ تا حالا سوار اتوبوس نشده بودن با اتوبوس رفتیم دور دور کلی ذوق کردن.

وسایل پیتزا گرفتیم و براشون پیتزا درست کردم.

+ همه پتوها ؛ تشک ها و روبالشتی ها رو کامل شستم ؛ کمد رختخوابها عالی شده .

وای این قدر حس خوبیه رختخوابها از تمیزی برق بزنه .

میمونه رو تختی و رو مبلی ها که تو این دو سه روز آینده اینام شسته میشه.

+ به مامان و بابام قضیه سعید رو نگفتم. ولی به برادرها گفتم.

آخ خدا ممنونم ازت که برادرهای خوبی به من هدیه دادی؛ پناه خواهرن. 

یکی از برادرها گفته اگه خواستی خونه برات اجاره میکنم 

یکی دیگشون هم گفته یه خونه میخرم با بچه ها برو راحت بشین زندگی کن

جدای از کلی پول که دیروز واریز کردن برام ؛ بهشون گفتم : نیاز ندارم ولی برادرن دیگه دلشون برا خواهر میتپه.

+ همه ی لطف های برادرها هست ولی خودم دوست ندارم زندگیمو از دست بدم ؛ سربار کسی باشم .

دوست دارم بچه هام تو کانون خانواده بزرگ بشن .

 

 

  • سارا ...

امروز هم با همه غافلگیری ها و تلخی هاش گذشت.

بعد اتفاقات فشار عصبی زیادی روم بود ؛ با بچه ها کمی بدخلقی کردم .

ولی دیدم طفل معصوم ها دستشون جز من به کجا بنده؛ و کمی آروم تر شدم.

دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت ولی این جور مواقع ناراحتی و فکر و خیال آدمو از پا در میاره.

یاد این شعر افتادم:

گوش بده حرف خیام ؛ سخت و آسون هرچی هست میگذره ایام!

دیگه همه ناراحتی و فکر و خیال ها رو گذاشتم کنار و بلند شدم به کار و زندگی خودم رسیدم.

خونه کن فیکون شده بود از دست اسباب بازی ها و کاردستی بچه ها

ظرفهای تلنبار شده تو سینک

یه یا علی گفتم و با انجام کارها آرامش اومد و فکر و خیال هم رفت.

با بچه ها هایدی دیدیم ؛ شام درست کردم و زندگی کردیم.

  • سارا ...

دیروز سعید رفت خونشون ؛ دو ساعت فاصله س تا اینجا.

به ما نگفت و شب زنگ زدیم کجایی؟ گفت خونمونم و تا 1 شنبه نمیام منم گفتم : خوش باش.

صبح پیام داد میایین؟ بیام دنبالتون؟

منم گفتم این همه راه بیای و برگردی اذیت میشی.

نصف راه رو اسنپ گرفت و ما هم رفتیم.

حالا همه خونشون جمع بودن و حال بچه ها رو میپرسیدن سعید هم مجبور شد بیاد دنبال ما.

از اسنپ پیاده شدیم و سوار ماشین شدیم.

سوار شدن ما و گریه ی نیما؛ یه 10 دقیقه ای گریه کرد؛ و سعید شروع کرد به بحث و دعوا.

چرا بچه گریه میکنه؟ چرا نمیبریش دکتر ؟ شاید دردی داره و....

گفت و گفت و گفت

گفتم تو باباشی؛ به جا این که میری تو اتاق در رو میبندی ببرش دکتر.

من بردمش دکتر گفت خوبه.

هیچی دیگه ؛ ماشینو به سمت خونه کج کرد و گفت: شماها باید فقط تو خونه باشین؛ با من نباشین.

بعدش هم گفت : دست از سرم بردار برو پی زندگیت ؛ ولم کن

تا میتونست حرف زد.

گفتم : 10 سال از بهترین روزهای عمرمو گذروندم کجا برم با دو بچه؟ من جایی نمیرم.

خیلی ساعت بدی بود تا رسیدیم خونه. یلدا فقط گریه میکرد

خودم هم بغضم ترکیده بود.

گفتم: چی میخوای از زندگی؟ ما داریم راحت زندگی می‌کنیم چرا همه چی رو تلخ میکنی؟ تمام بار زندگی و بچه ها رو دوش منه و منم با همه وجودم دارم کنار بچه هام زندگی میکنم.

اگه بچه ها رو بزارم برم ؛ این طفل معصوم ها به من وابسته ان ؛ داغون میشن. اگه هم ببرمشون کجا برم؟ کی مسئولیت دو بچه رو قبول میکنه؟

واقعا سعید چشه؟ من با همه جور زندگی کردن باهاش میسازم ولی چرا همه چی رو خراب میکنه؟

رسیدیم خونه و هر چی لباس و مدارک داشت جمع کرد و برد.

رختخواب هم برداشت و رفت. گفت : بهم زنگ نزنین ؛ به منم کاری نداشته باشین.

نمیدونم ناراحت باشم ؟ غصه بخورم؟ واقعا تو شوکم.

آخه مرد تو دنبال چی هستی؟ چرا با من و خودت و بچه ها این کارها رو میکنی؟

گریه کردم که نرو

گفتم بچه بازی ها رو تموم کن؛ بشین زندگیتو بکن.

ولی او رفت.

  • سارا ...

صبح های شنبه رو یه جور خاص دوست دارم؛ چون مزین میشه به نام تو ، عاشق خوندن زیارت های روز شنبه ام.

خودت میدونی چقدر دوستت دارم ؛ میدونی گاهی وقتها بدجور دلتنگت میشم .

خوش به حال کسانی که تو بهشت همسایه ی تو هستن .

اُصِبْنَا بِکَ یَا حَبِیبَ قُلُوبِنَا فَمَا أَعْظَمَ الْمُصِیبَهَ بِکَ حَیْثُ انْقَطَعَ عَنَّا الْوَحْیُ
ای محبوب دلهای ما، ما به خاطر تو سوگواریم، و چه بزرگ است سوگواری بر تو ازآن رو که وحی از ما بریده.

  • سارا ...

امتحانات جایگزین خرداد رو دادیم و نمرات هم امروز وارد شد.

و من خوشحالم

نتیجه یه ترم شد معدل 16

با همه سختی های خونه و زندگی ؛ بچه ها ؛ بدو بدو ها

تونستم با معدل قابل قبولی این ترم رو بگذرونم.

به مناسبت این خوشحالی خودمو به یه نسکافه و شکلات تلخ میهمان میکنم .

اونم چطور؟

وقتی سعید بیرونه

بچه ها از خستگی خوابیدن

خونه هم پر از آرامش و سکوت

فیلم از یاد رفته رو پلی کنم

و تمام.

  • سارا ...

 

روزایی که از باشگاه برمیگردم ؛ یک راست میام خونه.

گاهی دوست دارم تنهایی کمی تو بازار بگردم ولی خودمو سریع میرسونم خونه که بچه ها پدرشونو اذیت نکنن .

و در کل رسیدگی به بچه‌ها و خونه اولویت اوله تا بازار گردی و بقیه کارها.

امروز بعد باشگاه خیلی آروم رانندگی میکردم ؛ دوست نداشتم زود برسم خونه.

با خودم فکر میکردم سعید که بودن و نبودن من براش تفاوتی نداره ؛ اصلا زندگیمون براش معنا نداره و در نتیجه اصلا منتظر من نیست .

بچه ها هم که حالا سرشون به تلویزیون گرمه.

دوست داشتم بزنم کنار و ساعت ها با خودم فکر کنم ولی چون برق نبود و خیابونا تاریک بود ترجیح دادم بیام خونه ولی یه کم موندم تو پارکینگ

آسانسور هم سوار نشدم ؛ یکی یکی که پله ها رو میومدم زیر لب با خودم زمزمه میکردم نه دل ماندن دارم و نه پای رفتن به جایی

کلید رو با استیصال و ناامیدانه چرخوندم ؛ دیدم یلدا پرید بغلم مامان من خیلی دلم برات تنگ شده بود

نیما هم با دیدنم یه ریز گریه ای کرد و محکم دستاشو دور گردنم انداخت و ده دقیقه ای محکم دستاشو دورم حلقه زد.

انگار تمام غصه ها دود شد و هوا رفت. دو غنچه ی زیبا که همیشه چشم به راه مادرن .

یلدا روسری و شال هامو مرتب چیده بود تو کشو و حالا که رسیدم خونه ذوق داشت که منو با این کارش سورپریز کنه .

آخ که دلم رفت برای دست های حلقه شده نیما دور گردنم و اشک دلتنگیش

و کارهای ظریف خانومانه ی یلدا

خدایا شکرت

  • سارا ...